ما اکنون کجا ایستاده‌ایم؟ به کجا می‌رویم؟

  • انتشار: ۱۴ میزان ۱۴۰۱
  • سرویس: دیدگاهسیاست
  • شناسه مطلب: 133525

نامش را «کاج» گذاشته بودند. شاید به این دلیل که کاج در زمستان هم نمی‌میرد. اما کسی نگفت که چرا آن کاج‌های جوان در بهار زندگی، همه از پای افتادند؟

پس از صداهای پیاپی فیر، انفجار شدیدی کورس را لرزاند. ستونی از غبار و آتش درمیان موجی از خاکسترِ سیاه و دودآلود، می‌غلتید و بالا می‌رفت. بلندای آن از آرزوهای شاگردان کورس بلندتربود. از میان تعمیر‌های در‌هَم و پیچیده، سایه‌ی مرگ با هیکلی بد ترکیب و مشتی گره‌کرده ناظر شهری بود که اثری از زندگی و آمال و آرزوی سالم در آن به چشم نمی‌خورد. در لحظه‌ی نخست هیچ‌کس نمی‌دانست که چه رخ داده‌است. دست محبتی نبود که با عشق، این شهر را در آغوش کشد و آنرا به قلمرو زندگی و امید بازگرداند. قلب زخم‌خورده‌ی دشت‌برچی منتظر دستی بود که بر زخم‌های کهنه‌اش مرهم گذارد و تن نحیفش را تیمار کند. اما به جای آن باز هم صحنه‌های تکراری؛ باز زنگهای بی‌پاسخ، پیام‌های ارسال‌شده ولی خوانده‌نشده. باز آن تراژدی پایان‌ناپذیر «جان پدر کجاستی؟».
خانواده‌ها نگران و سراسیمه به طرف کورس می‌دوند. در مسیر راه از هر کسی سوال‌های تکراری می‌پرسند تا مگر از سرنوشت فرزندان دانش‌آموز خود اطلاعی پیدا کنند. هیچ هوش و فراست بشری قادر نیست که از ترس و دهشتی که بر چهره‌های‌شان نقش بسته، به عمق اندوه، آشفتگی و پریشانی‌شان پی ببرد.
در فضای وحشت‌زده و غبارگرفته‌ی کورس، تعدادی از دانش‌آموزان، خفته بر زمین دیده می‌شوند . برخی جان عزیزشان را از دست داده و برخی بی‌هوش، افتاده‌اند. آنهایی که زنده ‌مانده‌اند از اثر فرو‌ریختن شیشه‌ها بر سر و رویشان و یا پریدن از روی سیم‌های خاردارِ بالای دیوار، زخمی شده‌اند و خوشبخت‌ترین آنها گیج و مدهوش در آغوش مهربان خانواده‌هایشان جای گرفته‌اند.
در میان اجساد پسران و دخترانی که آرزوهای کوچک و محبوبشان زیر آوار انفجار دفن گردید، یکی متعلق به دختری است که می‌خواست پرنده‌ی تازه‌بال آرزوهایش را از میان آتش و انتحار عبور دهد و رویاهایش را در دنیاهای ناشناخته‌ی دیگری به پرواز درآورد. چه آرزوهای قشنگی که باید حتماً انجام می‌داد، اما تنها روی صفحه‌ای از دفترش باقی‌ماند: «ملاقات با الیف شافاک، دیدن برج ایفل از نزدیک، خوردن پیتزا در یکی از رستورانت‌های ایتالیا، بایسکل‌رانی و گوش‌دادن به موسیقی، قدم‌زدن از طرف شب در پارک، گیتار زدن، کم‌ازکم بازدید از شش کشور دنیا، نوشتن یک رمان»


هر بار که این حوادث تکراری را می‌بینیم، گرفتار این سوال می‌شویم که چرا در برابر این‌همه خاموش هستیم؟ چرا این واقعیتهای تلخ نمی‌توانند ما را بیدار کنند؟ آیا فاجعه‌ای بالاتر از این هست که نسلی در برابر این‌همه ظلم، هرج و مرج، بی‌عدالتی و قتل‌عام به نشر عکس‌هایی از صحنه‌ی جنایت اکتفا کنند. تویت کنند و طوفان به‌پا کنند؟ فایده آن چیست که بگوییم «جهان محکوم کرد، تقبیح کرد و یا تذکر داد.»؟
ما منتظر کی هستیم؟ آیا تنها وظیفه‌ی ما همین است که تظاهر کنیم که بیداریم و بی‌احساس نیستیم. ما خفته‌گانیم که بیشتر از هر کس دیگری در این جهان به لطف رشد سریع و توسعه‌ی تکنالوژی هر روز بیشتر در واقعیت‌های مجازی غرق می‌شویم.
با کمال تأسف باید گفت که این یکی از ویژگی‌های خاص ماست که در وجودمان جای گرفته و ته‌نشین شده؛ چیزی که از پدران و پدرانِ پدران ما برای ما به میراث گذاشته شده است؛ نتیجه و چکیده‌ی سالها زندگی با رنج و غم و اندوه. اینکه خود را شایسته‌ی «‌زندگی‌کردن در رفاه و آسایش» ندانیم و هر مصیبتی که برسرمان رفت را قبل از وقوع حادثه‌ی بعدی در وجود خود هضم کنیم. تماشای دود، آتش و انتحار و دیدن بقای ظلم به امری طبیعی تبدیل شده که جز یک احساس زودگذر، چیز دیگری در ما برنمی‌انگیزد؛ در صورتی‌که این خاموشیِ ما در برابر بلایا، موجب شگفتی هر بیگانه‌ای می‌شود.
جوانان‌مان به جای بلندپروازی‌ها، پرورش استعدادها و کشف توانمندی‌های شگفت‌انگیزشان، به ناخوشآیندترین حوادث «عادت» می‌کنند. به مرگ عادت می‌کنند، به نومیدی عادت می‌کنند، به تلخی، به سوگ، به درد، به فروخوردن بغض و به گریه‌های پنهانی و درنهایت به واگذاردن عامل بدبختی خود به هرکس و هرچیز غیر از خود. به همه‌ی اینها عادت می‌کنند.
چه کاری از ما ساخته است؟ قلم برداریم و بنویسیم و پوسته‌ی این ظلم را بشکافیم و درون بوی‌ناک آن را به همه‌ی جهان نشان بدهیم!؟ درد را برای آیندگان به‌تصویر بکشیم تا مگر روزی راه علاجی پیدا شود!؟ شاید به این خیالیم که اگر نسل‌های آینده، نسل خفته‌ی ما را به بی‌ننگی قضاوت کرد، با دیدن نوشته‌ها، لااقل کمی انصاف داشته‌باشد. اما هر چه بیشتر بنویسیم، بیشتر در تناقض خود فرو می‌رویم. زیرا نمی‌توانیم به این سوال پاسخ دهیم که نوشتن چطور می‌تواند مانع از آن شود که کاج دیگری بر زمین نیفتد.
به‌درستی، ما اکنون کجا ایستاده‌ایم؟ به کجا می‌رویم؟

عبدالزاق وحیدی

نظرات(۰ دیدگاه)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *