داستان های سعدی برای کودکان [چند داستان جذاب از گلستان برای بچه ها]
- انتشار: ۳۰ حمل ۱۳۹۹
- سرویس: اطلس پلاس
- شناسه مطلب: 83615
گلستان سعدی نمونه ای فاخر و درخشان از ادبیات تعلیمی است که در آن حکایت های کوتاه و پند آموز فارسی نقل شده است. در گلستان سعدی برای کودکان نیز داستان ها را کودکانه و با زبان ساده نوشته شده اند.
در این مطلب به داستان های کودکانه گلستان سعدی پرداخته شده است. اگر جزء آن دسته افرادی هستید که می خواهید فرزندان خود را با یک ادبیات غنی پرورش دهید پیشنهاد می کنیم با محتوای داستان های گلستان سعدی برای کودکان آشنا شوید.
گلستان سعدی برای کودکان
داستان های کودکانه به داستانی گفته می شود که در آن متن هایی بسیار روان و با زبان ساده نوشته شده است و واژه ها و کلمات دشواری که برای کودکان قابل فهم نیست، ترجمه شده است.
از گذشته های دور حکایت های منتخب گلستان سعدی در رده اولین منابعی بوده اند که کودکان به واسطه آن خواندن و نوشتن را آموخته اند.
حکایت های شیرین سعدی برای کودکان هنوز هم از لحاظ محتوا مناسب هستند، اما از لحاظ دستوری می توان آنها را به صورت داستان کوتاه برای کودکان روان نویسی کرد.
این به آن دلیل است که با وجود این که جمله بندی حکایت های گلستان بسیار واضح و شیوا هستند، فهم آن برای کودکان امروز دشواری های خاص خود را دارد.
چند داستان کوتاه از گلستان سعدی
از جلمه داستان های گلستان سعدی برای کودکان می توان به مواردی چون ادب لقمان، دو شاهزاده، مرد نادان و دامپزشک، پای بدون کفش و غلام ترسو اشاره کرد.
ادب لقمان از جمله داستان های گلستان سعدی است که به زبان روان برگردانده شده است. در اصل حکایت ادب لقمان آمده است که: ادب از که آموختی؟ گفت از بی ادبان! هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمدی، از فعل آن احتراز کردمی.
اما این داستان کوتاه سعدی برای کودکان به منظور درک بهتر این گونه آمده است: از لقمان پرسیدند از چه کسی ادب را یاد گرفتی؟ لقمان جواب داد: از افراد بی ادب! هر رفتاری که از آنها سر زد و به نظرم بد بود انجام ندادم.
دو شاهزاده نیز یکی دیگر از داستان هایی است که به زبان ساده برای کودکان برگردانده شده است. حکایت اصلی این داستان بدین گونه است که: دو امیر زاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و دیگری مال اندوخت. عاقبت الامر آن یکی علامه عصر گشت و این یکی عزیز مصر شد.
توانگر به چشم حقارت به فقیه نظر کرد و گفتی که من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بماند. گفت، ای برادر شکر نعمت باری عزّ اسمه همچنان افزونتر است بر من که میراث پیامبران را یافتم و تو که میراث فرعون را.
حکایت دو شاهزداه سعدی برای کودکان این گونه آمده است: در مصر دو شاهزاده زندگی می کردند که یکی از آنها به دنبال تحصیل علم رفت و دیگری مال و ثروت جمع کرد.
در آخر یکی از آنها بزرگترین دانشمند زمان خود شد و دومی ثروتمندترین آدم مصر. روزی برادر ثروتمند به دانشمند گفت: من پادشاه شده ام اما تو هنوز فقیر هستی.
برادر دانشمند گفت من خدا را شکر می کنم بخاطر این که علم به دست آوردم و علم از پیامبران بر جای مانده است. اما تو ثروت و پادشاهی را به دست آوردی که از انسان های بدی مانند فرعون به جای مانده است.
مرد نادان و دامپزشک حکایت دیگری است از گلستان سعدی برای کودکان. این حکایت در نوشتار اصلی به این گونه است: مردی را چشم درد خاست. پیش بیطار رفت که دوا کن.
بیطار از آن چه در چشم خرها می کرد در چشم او ریخت و کور شد. شکایت به قاضی برد و گفت، این بیطار من را خر فرض کرده و از آن چه در چشم خرها می ریخت در چشم من فرو ریخت و کور شدم.
قاضی گفت، بر بیطار هیچ تاوان نیست، اگر تو خر نبودی با حضور طبیبان حاذق پیش بیطار نمی رفتی.
داستان کوتاه مرد نادان و دامپزشک از گلستان سعدی برای کودکان به زبان ساده این گونه برگردانده شده است: مردی چشم درد گرفت. برای درمان پیش دامپزشک رفت. دامپزشک هم داروی چشم الاغ ها را در چشم مرد ریخت و کور شد.
آن مرد از دست دامپزشک به قاضی شکایت کرد و گفت که داروی الاغ ها را در چشم من ریخته است. قاضی هم گفت دامپزشک هیچ گناهی ندارد زیرا تو اگر الاغ نبودی با وجود پزشکان دانا پیش دامپزشک نمی رفتی.
پای بدون کفش نیز عنوان داستان کوتاه دیگری است که در گلستان سعدی آمده است. حکایت اصلی و زبان قدیمی این داستان این گونه است که: هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود استطاعت پای پوشی نداشتم.
به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت، سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
این حکایت پند آموز گلستان سعدی برای کودکان به این صورت آمده است: هیچ وقت از اوضاع بد و سختی های زندگی شکایت و ناله نکردم، به جز وقتی که پایم برهنه بود پول نداشتم کفش بخرم.
دلتنگ بودم و ناراحت به سمت مسجد کوفه رفتم. یک نفر را در آنجا دیدم که پا نداشت. خدا را شکر کردم و دیگر از این که کفش ندارم ناله و شکایت نکردم.
غلام ترسو داستان دیگری است که در گلستان آمده است، اصل داستان این گونه است که: پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر، دنیا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده بود گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد.
چندان که ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عیش ملک از او منغض بود چاره ندانستند. حکیمی ملک را گفت من او را خامش گردانم.
بفرمود تا غلام به دریا انداختند، باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند. به دو دست در سکان کشتی آویخت. حکیم گفت: قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
حکایت به زبان ساده می گوید پادشاهی با یک غلام سوار کشتی شدند، غلام تا به حال دریا را ندیده بود و تا وارد شد شروع به گریه کرد. هر چقدر با او مهربانی کردند آرام نگرفت.
دانایی به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی غلام را ساکت کنم. دستور داد غلام را داخل آب انداختند وقتی غرق شد و دست و پا زد او را بیرون آوردند. گفت قدر آرامش کشتی را کسی می داند که به مصیبت غرق شدن گرفتار شده باشد.