آنروی سکه و آنسوی قصه
- انتشار: ۱۳ حوت ۱۳۹۹
- سرویس: دیدگاهسیاست
- شناسه مطلب: 107769

در فرهنگ و سیرۀ جماعتِ شیعه/هزارۀ افغانستان هیچگاه «زندۀ» خوب و «مردۀ» بد نداشتهایم. آدمیان تا زمانی که نفس میکشند، نه تنها از تمامِ فضائل و مکارم و افتخارات بیبهرهاند؛ بلکه تمام صفاتِ دَدَان و درندگان را یکجا در وجود خود جمع کردهاند؛ اما به محض اینکه رُخ در نقاب خاک کشیدند، آن وقت است که جامعِ کمالات و کرامات میشوند و آنچه خوبان همه دارند آنها تنها دارند!
زندهیاد بلخی تا زمانی که در میان ما بود، جمع کثیری او را ملای «بیسواد»ی میخواندند که مسجد و مدرسه را رها کرده، از جمهوریت و عدالت و سیاست و آزادی و مبارزه و انقلاب و … سخن میگفت و به جای قال الباقر و قال الصادق، شعر و چکامه میسرود. عالمانِ سنتی جامعۀ شیعه نه تنها بلخی را گمراه و هنجارشکن میدانستند؛ بلکه مکرراً نزد مراجع نجف سعایت میکردند که بلخی با سکولارها و دانشگاهیان و سیاسیون و دربار، نشست و برخاست دارد. اما آنگاه که بلخی رخ در نقاب خاک کشید، او را تا سطح «علّامه» و «بنیانگذار نهضت اسلامی» و «پدر ادبیات انقلابی افغانستان» ارتقاء دادند و تا کنون دهها اثر در تمجید و توصیف او نگاشته شده است.
زندهیاد صادقی نیلی تا زمانی که در قید حیات بود، بیشترین منتقدان و مخالفان (و حتی دشمنان او) را همین اهالی ارزگان/دایکندی تشکیل میدادند و سرانجام هم یازده نفر از همان اهالی نیلی، او را با کودک سه سالهاش به رگبار بستند. در حزب پاسداران جهاد اسلامی نیز کمتر کسی یافت میشد که از صادقی ناراضی نباشد و او را تکرو، سرزور و قلدور نخواند. اما پس از آنکه او از میان ما رفت، دوست و دشمن در مبالغهگویی و مرثیهسرایی در باب او هیچ کم نگذاشتند.
بر پایهی همین سیره و رویه، تا زمانی که شادروان مزاری در قید حیات بود، هیچیک از کسانی که در این ۲۶ سال در سوگ و رثای او یخن و حلقوم پاره میکنند، هرگز در تحسین و تمجید او سخن نگفتند؛ بلکه در ملامت و مذمت او سخن گفتن
در حزب وحدت (بامیان و کابل) کمترین القاب و اوصافی که به آن زندهیاد داده میشد، اینها بودند: تکرو، سرزور، لجوج، قلدور، بیسواد، ناسازگار و جنگطلب! به گفتۀ دولتآبادی (کاتب و محرم اسرار مزاری)، جناح قدرتمندِ خلیلی و شفق در سازمان نصر، مزاری و همرانش را از دفاتر سازمان در ایران بیرون انداخته بودند و او اجازه نداشت به دفتر مرکزی سازمان نصر در تهران قدم بگذارد. آنها ناگزیر شدند دفتر جداگانه برای خود در تهران دایر نمایند. اعضای جناح خلیلی و شفق، دفتر جناح مزاری را «دفتر مزدوران» نامگذاری کرده بودند.
اما آنگاه که شادروان مزاری از میان ما رفت، همان کسانی که در عصر حیاتش او را بیسواد و قلدور و مزدورِ ایران میخواندند؛ تمام فضایل و کراماتِ نسل بشر را یکجا به او نسبت دادند.
نسل جوان و جدید ما در عین اشتراکِ فعّال در مراسم یادبود زندهیاد مزاری، این پرسشها را نیز با تجلیلکنندگانِ امروز او در میان بگذارند:
الف) در طول یکماه محاصرۀ غرب کابل از سوی طالبان و دولت که مزاری بر نیزۀ بیکسی و تنهایی تکیه زده بود و صدای هل من ناصرش به گوش میرسید، شما تجلیلکنندگان امروز چرا به یاری او نشتافتید؟!
ب) اگر مزاری داری اینهمه فضائل و کراماتی بود که شما امروز قطار میکنید، پس چرا آنهمه آزارش دادید و سرزور و قلدور و مزدور خواندید؟!
ج) اگر مزاری واقعاً ناجی و احیاگر و قهرمان هزاره بود، چرا او را آنقدر تنها و بییاور رها کردید که سرانجام ناچار شد خودش به منظور مذاکره با ملابورجان به چارآسیاب (قلب دشمن) برود؟ خلیلی و محقق و شفق و مدبر و عرفانی و واعظی و رویش و دایفولادی و هشتاد عضو شورای مرکزی حزب وحدت در آن لحظات تاریک و باریک در کجا چکر میزدند؟
د) به روایت معلم عزیز در «بگذار نفس بکشم» شادروان مزاری در نخستین سخنرانی پس از سقوط افشار، در برابر حاضران اشک ریخت و با گلوی بغض کرده گفت: ده نفر به من بدهید، من میروم افشار را پس میگیرم! ولی حتی یک نفر هم دست بلند نکرد که من آمادهام در رکاب تو بجنگم! جوانان امروز باید از تجلیلکنندگان یا دکانداران سیاسی امروز پرسان کنند که چرا در آن روزِ غربت و بیکسی مزاری حتی یک نفر به ندای غریبانهی او لبیک نگفت!
مسیح ارزگانی
نظرات(۰ دیدگاه)